جای خالی سلوچ- محمود دولت آبادی

ساخت وبلاگ
بجه ها را لابد یکی یکی به درد از دل خود برکنده و به دور انداخته بود، و مرگان را در خاطر خود گم و گور کرده بوده است. دیگر چه می ماند که سر راه بر جای گذاشته باشد؛ غصه هایش؟ نه! به یقین که سهم خود را همراه برده است. به یقین برده است. این را دیگر نمی شود از خود کند و در انداخت. این را دیگر نمی توان به کسی واگذار کرد. نه؛ با بار سنگین تری بر دل باید رفته باشد.

***********

گیرم به لحنی دلسوز دلداریش بدهند. که چی؟ دلداری؛ دلسوزی های بی ثمر. گیرم که از ته دل هم باشد این دلسوزی ها؛ خوب؛ چه چیزی را عوض می کنند؟ این حرف ها و سخن ها کی توانسته اند باری از دل بردارند؟ پس چرا مرگان یکباره یر کن، از در بیرون زده و یکراست راه خانه ی کدخدا نوروز را پیش گرفته بود؟ چرا تاب بی تابی خود را نیاورده بود؟ چرا خود را سبک کرده بود؟ چه سود؟ عادت! این فقط یک عادت بود که مشکل را با بزرگتر در میان بگذاری. پشیماین. این هم پشت عادت.

***********

روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام می شود. بهار می آید. هوا ملایم می شود.دست و دل مردم باز می شود.

***********

عشق مگر حتما باید آشکار و پیدا باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست، هست چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست، معرفت است. عشق از آن رو هست که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا!

***********

گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آن که ردش را بشناسی. بی آن که بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است.

***********

آیا باورکردنی است که زمین و زمان در یک آن بایستد؟ نه! بازتاب پندار گاه در آدمیزاد این وهم را ایجاد می کند و این همان دمی است که پیوند تو با دنیا به سر مویی بسته است. تا جدا شدن دمی باقی است. این است که در اوج گداختن، احساس سکون داری. سکون تمام. اما زمان نایستاده است.

***********

زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه می توانی زخم را از قلب وا بکنی، و نه  میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلب را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.

***********

مرگان بی تفاوت می نمود. دنیا را بگذار آب ببرد. وقتی تو در طوفان گرفتار می آیی، چه خیالی که دکمه یقه ات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی؟! تو در طوفان گرفتار آمده ای می خواهی که گلویت خشک نشود؟ تو در خود رسوا شده ای، می خواهی کربلایی دوشنبه در خانه ات پوست- تخت نیندازد؟! حال که چنین است گو باشد! چه اهمیتی؟ دیگران هر چه خواه، گو بگویند. چه خواهند گفت؟ هیچ. هیچ نمی توانند بگویند. این خود مرگان است که چیزی را به خود می گوید یا نمی گوید. رهایی از دیگران آسان است. رهایی از خود دشوار است. بسا ناممکن.

************

حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار شوی. آدم هایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می رویاند.

************

خواهای خواری دیگری بود. دیگران خوار می باید تا کربلایی دوشنبه احساس سرافرازی کند. برخی چنین اند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران می جویند. به هزار زبان فریاد می زنند که: تو نرو تا ایستاده ی من، بر تو پیشی داشته باشد. این گونه آدم ها، از آن رو که در نقطه ای جامد شده و مانده اند؛ چشم دیدن هیچ رونده و هیچ راهی را ندارند.

ذهن نوشته های یک دیوانه...
ما را در سایت ذهن نوشته های یک دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6zehn-neveshtee بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 21:46